-
[ بدون عنوان ]
جمعه 13 دیماه سال 1392 21:29
خسته و افسرده شدم. شاید تا سه ماه دیگه ازدواج کنم ولی دو دلم. همه ی برنامه ریزیا رو کردیم ، قرارها گذاشته شده ولی من نمیدونم چمه. سرد شدم ، دیگه حسی نسبت به جنس مخالف ندارم ، شدم سنگ... نمیدونم چرا من اصلا اینجوری نبودم یه وقتی بهم میگفتن تو دیگه زیادی احساساتی هستی . ولی الان ... نمیدونم به چه امیدی دارم میرم سراغ یه...
-
استعفای دوباره
جمعه 13 دیماه سال 1392 21:15
بعد از مدتها برگشتم. باز از کارم استعفا دادم. دیگه کارمند دولت بودن سخته. حوصلشونو ندارم دیگه. البته نمیگم این کارم یعنی هی از این شاخه به اون شاخه پریدن کار خوبیه. میدونم . باید میموندم و سعی میکردم که خودمو با شرایط وفق بدم ! ولی یه جایی تو زندگی ، آدم به حدی میرسه که دیگه تحمل نداره. دیگه کشش نداره. دلش میخواد همه...
-
بازگشت شکوهمندانه و غرور آفرین :دی
شنبه 23 دیماه سال 1391 09:36
بعد از نمیدونم چند وقت برگشتم. خوش اومدم ٬ صفا آوردم قدمم روی چشم ... تو این مدت خیلی اتفاقا افتاده رفتم سر یه کار جدید کارمند دولت شدم درسته که کارای دولتی واقعا اعصاب خرد کنن ولی خوب حداقل حقوقشون سر وقته. در کل تنها مزیتی که دارن همینه. بدترین چیزی هم که دارن اینه که همه سعی میکنن زیرابتو بزنن. اصلا جالبه که همه ی...
-
:(
چهارشنبه 7 تیرماه سال 1391 16:50
یه عالمه کار دارم واسه انجام دادن چقدر بده که تو اسباب کشی فرصت های استراحت فقط ده دقیقه طول میکشه کارای کوچیک کوچیک ، کمک کردنای کوچیک کوچیک و بینش اوقات فراغت کوچیک کوچیک. تنها کاری که میشه تو این اوقات فراغت کوچیک کوچیک کرد گشت و گذار توی اینترنته. :( من بیخوام برم بیرون. هزار تا کار دارم :( دق کردم تو خونه :(
-
:)
جمعه 19 خردادماه سال 1391 11:04
دیروز رفتم بقالی سر کوچهمون یه دختر و پسر دوقلو خوشگل کوچولو تو بقالی بودن... بعدش من لپای دختررو کشیدم گفتم اسمت چیه ؟ پسره عصبی شد گفت زهرا اسمتو بهش نگو .. :))
-
باز اومدم :)
جمعه 19 خردادماه سال 1391 10:56
بعد از یه مدت طولانی اومدم... تو این مدت از کارم استعفا دادم. داریم اسباب کشی میکنیم. واسه کافیشاپمون مشکل ایجاد شد و حدود ده میلیون تومن ضرر کردیم. یه قرون پول ندارم تو حسابم و هیچی به ممامانم نگفتم چون نمیخوام از اون پول بگیرم. ناسلامتی ۲۶ سالمه . چیزی در حدود دو میلیون تومن طلبکارم از شرکت و یکی از همکارام که هنوز...
-
9
پنجشنبه 17 فروردینماه سال 1391 19:48
کلی کار ریخته رو سرم خیلی استرس دارم باید واسه جلسه ی شنبه آمادگی کافی داشته باشم باید واسه نمایشگاه اردیبهشت برنامه ریزی کنم گزارشا رو تو فرما آماده کنم و هزار تا کار دیگه سرم درد میکنه خفن ناک -------------------------------------------------------------------------------- این ایوب هم که داره منو میکشه. خودش بود که...
-
اون
جمعه 11 فروردینماه سال 1391 20:25
امروز دیدمش تو پارک نزدیک خونمون. پسر ساده ای به نظر میرسه باشه. ولی فکر کنم سطح فرهنگ خونواده هامون خیلی با هم فرق داره. البته از حرفاش اینجوری فهمیدم. فکر نمیکنم خونواده ی من با ازدواج من و اون موافق باشن. نمیدونم چی درسته چی غلط واقعا نمیدونم
-
8
جمعه 11 فروردینماه سال 1391 14:56
امروز رفتم شرکت. مدیر عاملمون از دستم عصبانی و دلخور بود خوب من که بهش گفته بودم دیگه نمیخوام براش کار کنم کلی با هم حرف زدیم از کار از زندگی مرد خوبیه. تازه نامزد کرده . ایشالا خوشبخت شه. ----------------------------------------------------------------- گاهی اوقات با خودم فکر میکنم وای فلانی عجب آدم خوبیه. اصلا عالی....
-
7
پنجشنبه 10 فروردینماه سال 1391 17:21
دراز کشیدم رو تختم. با وجودی که صبح تا خیییییللللیییی دیروقت خوابیدم ولی بازم خوابم میاد. چپه خوابیدم پام رو بالشمه. خنکیه بالشم یه کیف خاصی میده. حس خوبیه..... وای که چقدر خوابم میاد. مامانم داره با تلفن با مامان بزرگ حرف میزنه. طبق معمول با صدای بلند و طولانی مدت دلم میخواد بخوابم . واااااااااااااااای چه حس خنکیه...
-
کرمان
پنجشنبه 10 فروردینماه سال 1391 14:47
هرچندکه ازروی کریمان خجلیم غم نیست که پرورده این آب وگلیم درروی زمین نیست چوکرمان جایی کرمان دل عالم است ومااهل دلیم
-
6
پنجشنبه 10 فروردینماه سال 1391 14:42
امشب باید بریم خونه ی عموم . نمیدونم چی بپوشم سورمه ای ؟ آبی؟ قرمز؟ حاکستری؟ بعد تازه باید فکر کنم با چی ست کنم اینا رو چقدر زندگی سخت شده
-
5
پنجشنبه 10 فروردینماه سال 1391 14:35
دوباره برگشتم . البته غمگین اه این چه زندگی ایه؟ حوصلم سر رفته دلم تفریح میخواد شادی و نشاط میخواد. حتی نشد برم مسافرت همش همش تو خونه بودم . باز خدا رو شکر که سگم هست وگرنه از افسردگی تا حالا خودمو کشته بودم.
-
یادداشت 4
یکشنبه 9 بهمنماه سال 1390 22:29
وای که چقدر گیج و منگم. نمیدونم چراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا خوابم میاد با وجودی که از عصر تا الان خواب بودم. کلی از کارام مونده. حوصله ی هیچی رو ندارم. خسته ام
-
تنهایی
جمعه 7 بهمنماه سال 1390 22:28
-
............
جمعه 7 بهمنماه سال 1390 22:07
خسته شدم از این همه دست و پا زدن به خاطر تو واقعا خستم کردی
-
یادداشت 3
سهشنبه 4 بهمنماه سال 1390 23:59
همه ی احساسم مال تو. میشه فقط یه کم بیشتر بمونی؟ بذار خودمو پیدا کنم. بعد برو . هر جا که میخوای ..........
-
روزانه
سهشنبه 4 بهمنماه سال 1390 23:46
امروز نشستم و دفتر آرزوهامو به روز کردم. خیلی عقب افتادم از زمان بندی هام. خیلی از برنامه هام اصلا انجام نشد دوباره از اول نوشتم آرزوهامو. یه برنامه ریزی 15 ساله. نمیدونم تا چه حد میتونم عملیشون کنم. بقیه روز رو همش تو اینترنت چرخیدم. ورزش هم کردم. حس خوبی دارم امشب. فردا تولدمه. کسایی هستن که دوسم دارن. خدایا شکرت
-
چرا؟
سهشنبه 4 بهمنماه سال 1390 03:29
من یه زنم. می فهمی؟ مثل تو احساس دارم مثل تو درک میکنم مثل تو شهوت دارم مثل تو نیاز دارم من یه آدمم با همه ی نیاز ها ، توانایی ها ، خصوصیت ها و ضعف های انسانی چرا باید انتخاب بشم؟ چرا باید احساساتم رو در درون خودم بکشم تا زمانی که تو من رو بخوای چرا اگه باهات در مورد احساسم و نیاز های روحی و جسمیم حرف بزنم میشم بی حیا...
-
بیا لبخند بزنیم بدون انتظار هیچ پاسخی از دنیا
جمعه 30 دیماه سال 1390 13:14
زندگی همچون بادکنکی است در دستان کودکی که همیشه ترس از ترکیدن آن لذت داشتنش را از بین میبرد شاد بودن تنها انتقامی است که میتوان از دنیا گرفت پس همیشه شاد باش امروز را برای ابراز احساس به عزیزانت غنمینت بشمار شاید فردا احساس باشد اما عزیزی نباشد کسی را که امیدوار است هیچگاه ناامید نکن شاید امید تنها دارائی او باشد اگر...
-
دوباره
شنبه 17 دیماه سال 1390 22:00
دوباره به هم ریختم از نظر روحی یه مقداریش به خاطر این اتفاقه یه مقداریش هم به خاطر این زمان خاص از چرخه ی ماهیانه دلم آرامش میخواد و شادی دلم میخواد از ته دل بخندم. دلم میخواد دوباره اون روزای شادی و بی خیالیم تکرار بشه. خدایا آرومم کن آرومه آروم. میدونم همه ی اینا واسه شناختن آدما لازمه. واسه موفق شدن لازمه. ولی قبول...
-
یادداشت 2
شنبه 17 دیماه سال 1390 21:50
گاهی آدم باورش نمیشه که یکی بتونه اینهمه راحت دروغ بگه وای که چقدر مردم پست و کثیف شدن وقتی فکر میکنم با خودم میگم سحر اینا نمیتونه همش دروغ باشه آخه مگه میشه؟ مگه میشه اینهمه نقش بازی کرد ولی وقتی چشامو باز میکنم و امروز رو میبینم میفهمم که میشه. آره. چرا بازی کردن با یکی اینهمه لذت بخشه برای بعضیا؟ یکی بهم میگفت این...
-
یادداشت اول
جمعه 16 دیماه سال 1390 20:33
چرا بعضا آدما اینهمه ترسو و ملاحضه کارن؟ مگه ما چند سال میخوایم تو این دنیا زندگی کنیم؟ اصلا ارزششو داره زندگی رو به خودمون و طرف مقابلمون تلخ کنیم؟ امروز بد جوری خورد تو ذوقم. اصلا ازش انتظار نداشتم. وای که چقدر شناختن و باور کردن بعضی آدما سخته.