من و زندگیم

هر اونچه که تو دلم و مغزم میگذره

من و زندگیم

هر اونچه که تو دلم و مغزم میگذره

خسته و افسرده شدم.

شاید تا سه ماه دیگه ازدواج کنم ولی دو دلم.

همه ی برنامه ریزیا رو کردیم ، قرارها گذاشته شده ولی من نمیدونم چمه.

سرد شدم ، دیگه حسی نسبت به جنس مخالف ندارم ، شدم سنگ...

نمیدونم چرا

من اصلا اینجوری نبودم

یه وقتی بهم میگفتن تو دیگه زیادی احساساتی هستی . ولی الان ...

نمیدونم به چه امیدی دارم میرم سراغ یه زندگی مشترک .دلم واسه نامزدم هم میسوزه. با هزار امید و علاقه داره واسه تدارکات زندگی مشترکمون تلاش میکنه در حالی که من هیچ اشتیاقی حس نمیکنم.

نکنه دارم اشتباه میکنم؟ نکنه دارم هم خودمو هم اونو بدبخت میکنم؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد