من و زندگیم

هر اونچه که تو دلم و مغزم میگذره

من و زندگیم

هر اونچه که تو دلم و مغزم میگذره

خسته و افسرده شدم.

شاید تا سه ماه دیگه ازدواج کنم ولی دو دلم.

همه ی برنامه ریزیا رو کردیم ، قرارها گذاشته شده ولی من نمیدونم چمه.

سرد شدم ، دیگه حسی نسبت به جنس مخالف ندارم ، شدم سنگ...

نمیدونم چرا

من اصلا اینجوری نبودم

یه وقتی بهم میگفتن تو دیگه زیادی احساساتی هستی . ولی الان ...

نمیدونم به چه امیدی دارم میرم سراغ یه زندگی مشترک .دلم واسه نامزدم هم میسوزه. با هزار امید و علاقه داره واسه تدارکات زندگی مشترکمون تلاش میکنه در حالی که من هیچ اشتیاقی حس نمیکنم.

نکنه دارم اشتباه میکنم؟ نکنه دارم هم خودمو هم اونو بدبخت میکنم؟

استعفای دوباره

بعد از مدتها برگشتم. باز از کارم استعفا دادم. دیگه کارمند دولت بودن سخته. حوصلشونو ندارم دیگه.

البته نمیگم این کارم یعنی هی از این شاخه به اون شاخه پریدن کار خوبیه.

میدونم . باید میموندم و سعی میکردم که خودمو با شرایط وفق بدم !

ولی یه جایی تو زندگی ، آدم به حدی میرسه که دیگه تحمل نداره. دیگه کشش نداره. دلش میخواد همه چی رو ول کنه و بره.